محل تبلیغات شما


افسانه گل اسمرالدو




مردی که چهره‌ای نازیبا داشت و خودش رو دوست نداشت، خود را در قلعه‌ای به دور از مردم

شهر پنهان کرده بود. مرد خودش را با کاشتن گل در باغچه مشغول کرده بود و روزها را به همین

منوال میگذراند. مدت ها گذشت و مرد گل های زیبایی رو پرورش داد اما ناگه متوجه شد

که شبانه تعدادی از گل‌هایش یده می‌شوند.

چندین شب را در انتظار دیدن گل‌ها تا صبح بیدار ماند تا بالاخره بعد از چند شب

که به بیداری گذرانده بود دختری را دید که وارد باغچه شد و تعدادی از گل‌های باغچه را چید

و با خودش برد. بدنبال دختر راه افتاد و اورا تعقیب کرد تا ببیند دخترک گل‌ها را برای چه میخواهد

که متوجه شد او با فروختن گل‌ها و پول اندکی که بدست میاورد زندگی‌اش را می‌گذراند.



مرد فکر می‌کرد که اگر خود را به دختر نشان دهد، دختر از چهره او خواهر ترسید.

او میدانست که دختر چهره اورا دوست نخواهد داشت. با خود فکر کرد که تنها راه کمک

به او آن است که بگذارد دختر به یدن گل‌ها ادامه دهد.



او تصمیم گرفت گلی را در باغچه بکارد که در هیچ جای دنیا پیدا نشود تا دختر بتواند با قیمت زیادی گل را بفروشد.

پس در انزوای خودش شروع به پرورش نایاب‌ترین و زیباترین گل جهان کرد و پس از بارها شکست

و با گذشت زمانی طولانی بالاخره توانست زیباترین گل جهان را در باغچه‌اش پرورش دهد.

منتظر ماند تا دوباره دختر بازگردد. اما دختر بازنگشت. هرچه میگذشت



اثری از دخترک پیدا نبود. دختر دیگر هیچ وقت به باغچه بازنگشت.

و عاقبت مرد فهمید دختر مرده‌ است پیش از آنکه بتواند گل اسمرالدو را ببیند

در داستان آمده است که مرد خودش را دوست نداشت و اگر خودش را دوست میداشت خود را به دختر نشان میداد

و میتوانست قبل از آنکه دختر بمیرد، به او کمک کند. و هر دو شاد میشدند




متن ادبی(کبریت وجود)

سخنی با شما خوبان

افسانه گل اسمرالدو

دختر ,گل ,خودش ,باغچه ,مرد ,گل‌ها ,را در ,خود را ,خودش را ,را به ,گل جهان

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دوستدار ستاره bedgioflexre Rosemary's receptions یاریگران زندگی اداره آموزش و پرورش شهرستان خاش همسفران نمایندگی آزادی Marie's blog طراحی سایت و سئو سایت نوشتن طرح توجیهی,تاسیس کارگاه,وام اشتغالزایی,راه اندازی مشاغل جدید فرنین مدلز | مدل لباس و آرایش | فروشگاه عینک معتبر